رجاله با تشديد

ايرج منتشري
ashrafi96567@yahoo.com

بوی ادرار دارد خفه ام می کند روی نيمکت بتونی پارک نشسته ام اينجا آمده ام تا به قضاوت مردم بنشينم، احساسات عجيبی سر تا پای مرا فرا گرفته زندگی من مثل حبابی تو خالی در حرکت بود تمام زندگی بجز شکست چيز ديگری نبوده ام چه سرنوشت نکبتی سراپای وجود مرا فرا گرفته است خودم را لای گيره نجاری گذاشته ام و هر لحظه پيچ آن را سفت تر ميکنم به اين هم راضی نيستم می خواهم خودم را از سيارات دورتر ببينم می خواهم زندگی احمقانه خودم را از دور ببينم اينطوری بهتر می توانم در موردآن قضاوت بکنم کابوس عجيبی که ديروز ديدم زندگی مرا تغيير داده چقدر می توانستم خودم را گول بزنم پدرم به قدر کافی اين کار را با من کرده بود اصلا من چرا بايد بيشتراوقات خودم را در پارکها به تنهايی سر کنم ، دختری درست مقابل روی من نشسته ، معصوم از آنهايی که در شهرهای بزرگ به ندرت ميتوان پيدا کرد هر دومان رويمان را به آسمان آبی دوخته ايم صدای دلخراش هليکوپتر (منظورم چرخ بال است)باعث اين موضوع شده ، نمی دانم چرا ديگران برای من جهنم هستند صدای آبی که در پشت سرم از يک مسير سنگی در جريان است مرا باگذشته پيوند می دهد خودم باعث شدم که همه چيز خراب شود از دستم برود همين چيزهاست که راحتم نمی گذارد آيامن اختياری در زندگی خودم داشتم يا همه چيز بايستی اينطوری پيش ميآمد همين الآن يک هواپيما هم رد شد دختر دستهايش را بر چانه اش گذاشته و روی پاهايش يک کتاب دارد مثل من با اين تفاوت که من يک مجله تايم از او بيشتر دارم واين مجله در حال حاضر تنها دلخوشی من است در اين فکر بودم که حتما دختر ديگری خواهد آمد و در کنار من خواهد نشست يکی آمد يک مرد و در کنار من نشست بوی ادرار اين مرد ميانسال تمام ريه هايم را پر کرد حالا گونه های دختر روبروی من گل انداخته شايد از من خوشش آمده ، بعضی ها می گويند سرنوشت بدخواه، آرزو می کردم که اين مرد از کنارم برود ودوباره آرامش نسبی پيدا کنم اگر اين مرد از کنارم می رفت نفس راحتی می کشيدم ، خدا رحم کرد که خلبان چرخ بال آدم عقده ای از آب درآمد منظورم اين است که می خواست خودش را به آدمهای توی پارک نشان بدهد و آمد از پايين رد شد اين مرد هم بلند شد تا چرخ بال را ببيند بعدا هم رد شد ورفت ديگر به فکر دختر نبودم چون خيلی نجيب و با حيابود حقيقتا می ترسيدم به او نگاه کنم ولی ديدم دارد می خندد ولی طبق معمول نه به من ، دوست پسرش داشت می آمد سلام و احوال پرسی وبعد حتما حرفهای آنچنانی ولی اينها هيچ ربطی به من ندارد من که بيچاره تر از اين حرفها بودم يک آن احساس تهوع عجيبی به من دست داد نمی دانم شايد به اين خاطر حالم بد شد که می ديدم اين همه پسر جوان و همسن و سال خودم جاکشی مي کردند ، بدبختی اينجاست که جاکشی هم بلد نبودم درد خفيفی در گلويم احساس می کردم . در آرزوی ارتباط با يک دختر می سوختم ولی در عين حال به هيچ وجه نمی توانستم مثل مردم عادی زندگی کنم می خواستم زندگی خاص خودم را داشته باشم تنها دلخوشی زندگی من کتابهای من بودند زندگی و آثار نويسندگان بزرگی چون کافکا ، وولف و ... را باولع هر چه تمام می خواندم هر جا اثری از انزوا و گوشه نشينی در زندگی آنها می يافتم مسرور می شدم احساس می کردم که يک نوع ارتباط گنگ و مبهمی با آنها دارم بخصوص وقتی که می فهميدم برخی از اين نويسندگان بزرگ هرگز تا آخر عمر ازدواج نکرده اند لذت و شادی بی حد و حصری سراپای وجودم را فرا می گرفت از دردی که می کشيدم لذت می بردم چرا بايد آدم راه چيزی را که تا بی نهايت دوست دارد آگاهانه بر خودش ببندد می دانستم که می توانم رابطه خوبی با آنها برقرارکنم ولی نه اينها همش يک مشت شرو ور اراجيف بود رابطه با يک زن همچون کابوس وحشتناکی .برايم شده بود هرگز نتوانستم ذره ای به آنها نزديک شوم و حالا ديگر کار من يکسره شده بود نه ديگر جوان بودم و نه ديگر می خواستم با آنها باشم ولی با اين وجود هميشه در زندگی من حضور داشتند از دستشان خلاصی نداشتم يا بايد خودم را در خانه حبس می کردم که امکان پذير نبود و در غير اين صورت می بايست اين زجری که اکنون می کشيدم را تحمل می کردم برزخ عجيبی بود نه راه پيش داشتم نه پس داشتم فرو می رفتم مگر چه گناهی از من سرزده بود که اين چنين تاوان آن را پس می دادم ولی حالا که خوب دقت ميکنم می بينم همش تقصير پدرم بود او بود که نگذاشت به آنها نزديک شوم پدرم هميشه يک تهديد جدی برای من محسوب می شد همه چيز را برای خودش می خواست هميشه مرا به آينده های دور می برد . جائی که همه دنيا مرا احاطه کرده بودند مگر من حق تصميم گرفتن هم داشتم فقط می توانم بگويم که داشتم محاکمه می شدم مثل يک سگ خره به جانش افتاده نه آرام و قرار داشتم و نه می توانستم درد خودم را به کسی بگويم با وجود اينکه بيگناه بودم ولی نمی توانستم از خودم دفاع کنم واقعا مهلکه عجيبی بود فقط همه می خواستند تا آنقدر سر و کله خودم را به در و ديوار و ظرف زباله بزنم تا از بوی تعفن خون خودم جان بدهم و بميرم ولی مردم شاد بودند زندگی می کردند مثل همين آب پشت سرم شاد و سرزنده بودند نمی دانم شايد وانمود می کردند که خوشبخت هستند ولی من ميدانستم که تظاهر کردن چيزی از زندگی کردن آن سخت تر است پس اين مردم واقعا شاد هستند ولی چرا من نمی توانستم مثل آنها باشم اول ها می خواستم مثل آنها باشم مثل آنها بپوشم حرف بزنم و... ولی حالا که آب از سرم گذشته امکان اين که حتی برای يک لحظه پيش آنها باشم برايم محال است تنها دلخوشی که اين اواخر برايم پيدا شده و با توسل به آن کمی تسکين پيدا ميکنم فحش دادن است همه اين مردمی را که دارند خوب زندگی می کنند همه اين آدمهای به ظاهر مهربان را فحش می دهم گاهی به طنز و شوخی و گاهی به جدی ولی از طرفی همه اين آدمهای کثيف را تا حد جنون دوست داشتم می خواستم با آنها بنشينم و حرف بزنم به آنها بگويم که دوستشان دارم به آنها بگويم که چقدر به آنها نياز دارم ولی اين مهم عملی نشد برای همين تازگی ها تصميم گرفتم که رابطه ام را با همه دوستان و آشناهايم به هم بزنم همين الان که پارک ديگر خيلی شلوغ شده يک عده جوان هم قد و هم سن و سال من نه جوان تر از من از مقابلم دارند عبور می کنند من که از خجالت نمی توانم سرم را بلند کنم وبه مردم و به خصوص دخترها نگاه دزدکی بياندازم اينها دارند با صدای بلند آواز می خوانند نعره می کشند حتی جلوی مردم به همديگر فحش می دهند ولی هر چه که هست آدمهای خوشبختی هستند يکی از آنها که تقريبا هم هيکل گاوهای هلندی است شيلنگ آب را برداشته دوستانش را خيس می کند ، وای آيا من واقعا می خواستم چنين زندگی داشته باشم صندلی روبروئيم که پنج شش دقيقه ای خالی بود حالا با هجوم سه زن مسن اشغال می شود هر سه حدود 65 سال سن داشتند و هر سه عينکی و هر سه مانتو مشکی اصلا فکر می کنم همه زنهای 65 ساله شبيه هم باشند يک لحظه هليکوپتر لعنتی داشت حواسم را پرت می کرد ولی من اين اجازه را به او ندارم از چشمان اين سه پيرزن مشخص بود که حداقل پنجاه سال عشق بازی کرده بودند مدت کمی نبود من برای پنجاه ثانيه اش حاضر بودم به هر خواری تن بدهم ولی حالا اينها به همين سادگی خوشبخت بودند ولی زود رفتند روز پنج شنبه بود شايد برنامه خاصی داشتند يک دقيقه از رفتنشان نگذشته بود که يک دختر و پسر جوان آمدند و روی نيمکت مقابل من نشستند و فقط می خنديدند اينها واقعا خوشبخت بودند ولی نميدانم چرا دلم به حالشان سوخت ولی مطمئن بودم که در ته دلشان به من می خنديدند و مسخره می کردند چون فقط و فقط من تنها بودم من تنها نشسته بودم حتما فهميده بودند که شهرستانی هستم چون در تهران شهرستانی ها را می شود از چند فرسخی شناسايی کرد ولی من هم معشوقه های خاص خودم را داشتم آنهايی که من اين زندگی نحس و پوچ را مديون آنها بودم اين هليکوپتر لعنتی امروز دست از سر من بر نمی دارد حتی اين نکبت هم مرا محاصره کرده است. يک نفر از من ساعت پرسيد ولی او نمی دانست گذشت زمان برايم مهم نبود اصلا از وقتی که خودم را شناختم بين يک دو گانگی که تا بی نهايت امتداد داشت آويزان بودم بين اين دوگانگی ها دوشقه می شدم ولی کسی نمی ديد نمی شنيد چون تنها من بودم که درد می کشيدم درد لحظه لحظه بر جانم تلنگر می زد ... اينها تنها يک بعد بسيار ساده زندگی مرا تشکيل می دهد بدبختی بزرگ ديگری که دارم اين است که بدن بسيار لاغر وتکيده ای دارم و اين بيش از همه چيز مرا زجر می دهد يعنی اين مسئله تمام زندگی مرا تحت تاثير خود قرار داده روز به روز در خود فروتر می روم نمی دانم شايد به همين خاطر روز به روز رابطه ام با دوستانم کمتر و کمتر می شود آدم عجيب جاه طلبی بودم که بزرگی آرزوهايم با اين جسم لاغرم همخوانی نداشتند به هر ترفندی و هر حيله ای که می شد دست انداختم تا اين جسم صاحب مرده ام سر و سامان بگيرد هزار جور نسخه برایم پيچيدند ولی نشد که نشد من می دانستم که بعضی ها بايد تا آخر عمرشان زجر بکشند من هم نمی توانستم خودم را از اين امر مستثنی بکنم مثل اين بود که داخل دهانم و بدنم يک پمپ کار گذاشته بودند و لحظه لحظه اين پمپ پوست صورتم را به داخل می کشيد شبيه معتاد ها و عمله ها شده بودم چه می توانستم بکنم. اين بچه های به اصطلاح تهران را نيز دوست داشتم چرا دلايل زيادی دارد فقط بسنده می کنم که بگويم خودشان را عقل کل می دانند ترک و رشتی و لر و کرد و هفتاد نژاد و دين و مسلک و آيين را مسخره می کنند فقط به اعتبار زبانشان، موجودات دوست داشتنی هستند تنها آرزوی من اين بود و هست که مثل آنها بشوم ولی می دانم که اين آرزو را به گور خواهم برد چون مثل آنها بودن چيزهايی می خواهد که من تا بعد صد سال هم نمی توانم آنها را به دست بياورم مثلا پررويی ، بی حيائی ، چار وادار بودن، زير آب زنی ، چاپلوسی ، زبان بازی و... اينها از آن تيپ آدمهايی هستند که يک بيت شعر حفظ می کنند و در زمين و زمان نمی گنجند. بدجوری گرسنه ام شد ولی باز حالت تهوع دارم اين گاوهای هلندی بالای بيست سال باز سر و کله شان پيدا شد نمی دانم چطور در عرض نيم ساعت تعدادشان چند برابر شده البته ماده هایشان نيز کمی آن طرف تر در حال نشخوار کردن هستند با هم بازی می کردند يوهو يکی از آنها شلنگ دراز آب را که آنجا بود برداشت و به طرف يکی از دوستانش هجوم برد همه را سر راهش خيس می کرد من هنوز روی نيمکت نشسته بودم در يک آن ديدم که مجله و کتاب و يادداشت هايم و از همه مهمتر لباسهايم خيس شدند آری وقت رفتن بود در اين پارک هم اجازه نشستن بيش از دو ساعت را نداشتم البته ترسيدم به آنها چيزی بگويم اگر چيزی ميگفتم يا مرا کتک می زدند و يا جلوی ماده هايشان کنفم می کردند برای همين آهسته مثل يک بيگانه از آنجا بلند شدم و راه افتادم حرفهای آخرم مانده بود دنبال جائی می گشتم هوا خنک بود و مطبوع و به هيچ عنوان نيمکت خالی پيدا نمی شد بالاخره تصميم گرفتم کنار يکی از اين آقايان مجرد مثل خودم بنشينم و ناله ها يم را تمام کنم از دور ديدم يک نفر تنها مثل خودم در روی يک نيمکت بتونی بدون پشتی نشسته تصميم گرفتم که بروم و کناراو بنشينم و جملات پايانی را بنويسم رفتم و نشستم بدون اينکه اندک توجهی به او بکنم شروع به نوشتن کردم بعد از اينکه يک خطی نوشته بودم باز همان بوی ادرار آمد آری همان مرد بود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31091< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي